
روزهای آخری که میخواست به سوریه برود آمد و توی آشپزخانه روی صندلی کنار میز چهار گوش کوچکی نشست. لیوان چای را که برایش ریخته بودم، برداشت، اما، چون داغ بود دوباره روی میز گذاشت و تک تک اعضای خانوادهاش را به من سپرد؛ خانواده خودش که تمام شد، شروع کرد به سفارش اعضای خانواده من. از من خواست حواسم به همه باشد؛ منتظر بودم بین همه این حرفها، سفارشی هم برای خودم داشته باشد، ولی چیزی نگفت. همه را که به من سپرد، از روی صندلی بلند شد؛ با همان چشمهای اشکبار به مرتضی گفتم: تو که خیلی بامعرفت بودی، همه را سپردی، پس من چی؟ لبخند آرامی زد و گفت: نگران نباش، خودم #هواتودارم
