اسماعیل دوست داشت درس بخواند.
در بخشی از کتاب آمده او در کودکی پدرش را از دست داد و با همه کوچکی اش طعم نداری و سفره کوچک رو حس کرده بود. انگشت های پینه بسته مادرش را که در این دو سال زمخت تر شده بود، میدید. چادر رنگ و رفته اش که در این دوسال نخ نما شده بود را اصلا دوست نداشت. دلش می خواست درس بخواند، حقوق بگیر شود و برای مادرش چادر بخرد.
به سختی درس میخواند. در نماز جماعت و جلسات سخنرانی مسجد محله شرکت می کرد و مکبر مسجد بود. شیخ مجتبی قزوینی به فردوس آمده بود تا در آنجا حوزه علمیه راه اندازی کند. روزی شیخ مجتبی به اسماعیل گفت دوست داری طلبه شوی؟
مازندران حضرت آمنه (س) فریدونکنار
معرفی کتاب حوض شربت
این کتاب جهت معرفی به طلاب برای آشنایی هر چه بیشتر با الگوهای زندگی انجام پذیرفت