اخلاق فمينيستي
نویسنده: كلوديا كارد
چتر اخلاق فمينيستي رويكردهاي بسياري را نسبت به اخلاق كه از انگيزهها[1] Motivations و سرگذشتهاي[2] histories متداخل، نشأت ميگيرند، در برميگيرد. اين انگيزهها فمينيستي هستند (با اقسام بسيار)؛ سرگذشتها، سرگذشت ستم ديدگي[3] oppression زنان در اموري است كه آيريش يانگ، پنج صورت آن را چنين نام گذاري ميكند: سوء استفاده مجاز شمرده شده اجتماعي، منزوي كردن، نداشتن اختيارات لازم، امپرياليسم فرهنگي و خشونت نسبت به زنان و دختران. با وجود مقبوليت همگاني بعضي از موضوعات [مثلاً: مخالفت با سلسله مراتب و دوگانگيها، حمايت از محافل و مراكز، بدگماني شديد رقبا] اخلاق فمينيستي مجموعهاي است از اصول و مواضع، نه يك نظريه يگانه يا ديدگاهي جهاني، بلكه مجموعهاي از نظريات است كه ارتباطات فمينيستي را در زندگي زنان آشكار ميسازد و انگيزه آن تعهد نسبت به جلوگيري از ستم بيشتر، خنثي كردن خسارات ناشي از ظلمهاي گذشته و ابداع راه حلهاي بهتري براي آينده است. توجه اخلاق فمينيستي از رويكرد پيشين كه به موضوعاتي از قبيل سقط جنين[4] ABORTION و تبعيض مثبت[5] AFFIRMATIVE ACTLON .: سياستي براي جبران بيعدالتيهاي گذشته نسبت به اقليتها، مثلاً ايجاد امكانات خاصي براي اشتغال آنان تأكيد داشت، به نظريهپردازي وسيع، كثرت گرايانه و چند سطحي معطوف گرديده است. اگر چه اخلاق فمينيستي از زندگي زنان الهام گرفته شده اما صرفاً به زندگي زنان مربوط نيست و به خوب زندگي كردن در اين جهان ميپردازد و حيطه موضوعات مورد توجه آن از مسائل خانوادگي تا مسائل مربوط به محيط زيست را دربر ميگيرد.
در سال 1975، لورين هانس بري (65 ـ 1930) نمايش نامه نويس سياهپوست آمريكائي، نامهاي به يك مجله مربوط به زنان هم جنسگرا، به نام نردبان[6] The Liadder نوشت و از زنان درخواست كرد كه سؤالات اخلاقي راكه توسط فرهنگ مرد محور[7] mail ـ dominated مطرح شده است، تحليل نمايند (كارد، 1991). سيمون دوبوار، (86 ـ 1908) فيلسوف فرانسوي، قبلاً و خيلي پيش از آنكه اين عمل عنواني يافته باشد به چنين كاري مبادرت نموده بود. موج دوّم تفكر سياسي فمينيستي در اواخر دهه 1960 و اوايل دهه 1970، تأثير شديدي بر اخلاق فمينيستي پس از خود گذاشت. در سال 1978، سارا هوگلند، اصطلاح «اخلاق همجنس گرايي زنانه »[8] lesbian ethics" را در كارگاهي در مؤسسه كارآموزي زنان در ناحيه ميدن راك در ويسكانسين به كار برد و در بوستون، مري ديلي عنوان فرعي رساله پزشكي زنان خود را «فرا اخلاق فمينيسم راديكال»[9] The metae thics of Radical Feminism" نهاد. اصطلاح «اخلاق فمينيستي» به زودي در واكنشهاي فمينيستي نسبت به تحقيق كارول گيليان درباره الگوهاي رشد اخلاقي زنان به گوش رسيد.
اخلاق فمينيستي از همان اوايل با تنشهاي ميان عصيان بر عليه زنانگي مخرّبي كه به نحو مرد سالارانه[10] patriavchally طراحي يافته و تأكيد بر احترام به نظرات زنان در هر كجا كه به گوش ميرسد و همينطور ميان تأكيد بر آنچه زنان به آن تن در دادهاند و تأكيد بر آنچه زنان انجام دادهاند، درگير شد. تلاش اخلاق فمينيستي برانگيختن حس احترام نسبت به زناني است كه قرنها در آثار فلسفي، هيچ ذكري از آنها به ميان نيامده و علاوه بر اين، سعي دارد كه در اين تلاش از مهم جلوه دادن تجربه زنان و يا از اينكه زنان را صرفاً به عنوان قرباني معرفي نمايد، اجتناب نمايد.
در اخلاق فمينيستي، ميزان انتزاعي بودن نظريهپردازيها، متفاوت است و بر اين اساس، در اين اخلاق سنتهاي بسياري به وجود آمدهاند. بسياري از اين سنتها به شرح و نقد موضوعات حوزههاي خاصي مثل توليد مثل، تعليم و تربيت، اشتغال حكومت، جنسيت، دفاع شخصي، دوستي، معنويت يا غذا ميپردازند. بعضي درخواستهاي خود را در سنت اخلاق كاربردي[11] APPLIED ETHICS كه از متون و اصول قديمي برداشت شده است، عرضه ميكنند؛ ديگراني مثل جانيس ريموند يافتهاي خود را مبنايي براي نظريهپردازي جديد ميدانند. سنتهاي تاريخ محور، متون قديمي را به نحوي نقادّانه مورد بازنگري قرار ميدهند، همان كاري كه اليزابت وي. اسپلمان (1988) با افلاطون و ارسطو، انجام داد. او علاه بر آشكار ساختن زن ستيزي و تصورات قالبي (موجود در آثار اين فيلسوفان)، پيش فرضهاي بررسي نشده يا حتي آرمانهاي آشكارا حمايت شدهاي را يافت كه ساختارهاي اجتماعي غيرعادلانه را تأييد ميكنند؛ يا همان كاري كه آنت باير (1985) در مورد دنه دكارت انجام داد و استدلال كرد كه ما پيش از هر چيز «دوم شخصهايي»[12] second persons" هستيم كه توسط مراقباني[13] care takevs كه ما را با جامعه سازگار ميكنند، با «تو»[14] you" مورد خطاب قرار ميگيريم. برخي به احياء مجدد دفاعياتي كه در گذشته در برابر رويكردها و اعمال جنسيتي از زنان به عمل آمدهاند، مثلاً دفاعيات مري ولستون كرانت و جان استوارت ميل پرداختهاند، يا در جستجوي مواضع يا ارزشهايي هستند كه حامي آرمانهاي فمينيستي باشند. همان كاري كه آنت باير با اخلاق ديويد هيوم انجام داد (كيتي و ميرز، 1987).
با اين حال نظريه پردازان ديگري آرزو ميكنند كه دوباره از نو آغاز نمايند، نظريات جديدي بيان كرده، اصول جديدي بيابند، مفاهيم اخلاقي روزمره را مورد ارزيابي مجدد قرار دهند و مفاهيمي از قبيل ناخشنودي[15] bitterness و عشق دلسوزانه[16] attentive love را كه در نظريات نافذ قبلي محوريت نداشتهاند، مورد تحليل قرار دهند. يك سنت مهم در اين شيوه، اخلاق مراقبت فمينيستي[17] feminist cave ethics است، سنتي كه به ارزيابي مجدد، تحليل و گسترش مراقبت[18] care : مفهوم مراقبت از لحاظ ريشه شناسي با مفهوم محبت هم معناست. اين واژه عموماً به معناي دلمشغولي و توجه به حوائج ديگران است. توجهي كه به فرديت ديگران كاملاً احترام ميگذارند نه اينكه با آنها صرفاً مطابق قوانين انتزاعي عدالت رفتار كند. به عنوان يك ارزش اخلاقي مبنايي پرداخته، آن را رابطهاي برجسته ميداند كه در زندگي بسياري از زنان دوستيهاي زنانه، روابط مادر و فرزندي، پرستاري، پيوند هم جنس گرايانه محوريّت دارد. اخلاق مراقبت به روابطي كه با افراد خاص ديگر (برقرار ميگردد) توجه كرده با اشخاص واقعي مواجه ميشود. اين اخلاق به واكنشهاي عاطفي ارزش داده به نيازهاي جسماني توجه ميكند. اخلاق مراقبت به خاطر توجهي كه به [مفهوم] ياري دارد، بر خلاف نظريات وظيفه گراي عمل محور و نظريات نتيجه گراي عصر جديد (نگاه كنيد به مقاله نتيجه گرايي)، با اخلاق منش پيوند مييابد. در اخلاق مراقبت، مسئووليت، حاكي از حساسيت متقابل نسبت به نيازهاست و نه وظيفه يا الزامي كه به حقوق ديگران مربوط ميشود.
با اين حال اخلاق مراقبت هميشه فمينيستي نيست. آن نوع از زنانگي كه به نحو مرد سالارانه طراحي شده، در بردارنده نوعي از اخلاق مراقبت است كه خدمت و پيوند عاطفي همسران را نسبت به شوهران و فرزندان الزامي ميداند، همانطور كه جمعيت خيريه در هر كجا كه مناسب بوده است. زنان ازدواج نكرده را ملزم نموده كه خود را وقف خداي مردانه[19] masculine God يا نزديكترين خويشاوند زميني خود نمايند. نظرات زناني كه در چنين شرايطي و بدون ديد فمينيستي سخن ميگويند، اين الزامات را به سادگي تأييد ميكند. از آنجا كه امكان دارد اخلاق مراقبت به جاي آنكه يك اخلاق نقادانه فمينيستي[20] crtitically feminist باشد به نحو سنتي زنانه[21] traditionally feminie باشد، اين پرسشهاي اساسي در مورد هر اخلاق فمينيستي مفروضي مطرح ميگردد: اينكه آيا انقياد زنان را به عنوان پيش خدمت تأييد ميكند و آيا از زجر زنان تجليل ميكند (يا اينكه به سهولت ميتواند در انجام هر دو مورد كارآيي داشته باشد.) آن نوع از اخلاق مراقبت كه بر تجربيان گذشته زنان به عنوان مادران يا پرستاران مبتني است، در معرض اين اشكالات قرار دارد.
در هر حال مادري[22] mothering مهمترين بخش سرگذشت بسياري از زنان است و بنابراين فمينيستها آن تجربه را به خاطر افكار خردمندانهاي كه ميتواند به بار آورد، مورد بهرهبرداري قرار ميدهند. سارا راديك به واسطه آگاهي از خطرهاي تأييد بردگي يا تجليل از زجر، نظريه «تفكر مادرانه»[23] maternal thinking" را مطرح ميسازد و در مورد الحاق آن به حوزه روابط بينالمللي به بحث ميپردازد. ويرجينيا هلد، اصول اخلاقي فمينيستي[24] feminist morality را مطرح ميسازد كه در آن پيوندي كه مشخصه خانوادههاي پساپدر سالارانه[25] post patriarehal است، ممتاز شناخته ميشود. تفكر مادرانه سارا راديك، تجسم بخش آرمانهايي چون «عشق دلسوزانه» است (به تبعيت از سيمون ويل و آيريش ماردوچ) كه از نظر او در سه وظيفهاي كه در مجموع مادري زن به عنوان يك عمل[26] activity تعيين ميكنند، آشكارند. اين وظايف حفظ زندگي كودكان، بزرگ كردن آنها و مقبول ساختن آنها براي جامعهاي است كه بزرگتر از خانواده اصلي آنهاست.
آرمان او جهاني صلحآميز است كه در آن صلح، نتيجه دائمي فضائل حاصل از تفكر مادرانه است نه نتيجه ناپايدار حل تعارضي خصمانه به وسيله توافق دوجانبه.
ويرجينيا هلد در اخلاقيان فمينيستي كه براي يك جامعه غير قراردادگرا[27] non contractual مطرح ميسازد، مادري پساپدرسالارانه را در ميان بسياري الگوهاي ديگر، از سلطه الگوهاي قرارداد گرايانه روابط انساني كه در اخلاق اروپايي جديد حاكم است، خارج ميسازد. جنبههايي از مادري و زندگي خانوادگي كه از نظر او براي اخلاق مهم هستند، ماهيت عاطفي پيوند خانوادگي، ويژگي ذاتي ارزش اين روابط، (درست برخلاف ويژگي ابزاري روابط قراردادي) و همينطور ميزان غيرارادي بودن اين روابط است، همه اين ويژگيها ابعادي از روابط اجتماعي هستند كه با الگوهاي قراردادي بهطور كامل به دست نميآيند.
اخلاق هم جنسگرايي زنانه كه توسط سارا هوگلند مطرح شده، جايگزيني براي الگوي مادري است، نوعي اخلاق مراقبت فميستي كه روابط ميان زنان هم جنس گرايي[28] lesbians را كه عمدتاً با خودشان و نه با مردان پيوند برقرار ميكنند، ممتاز ميداند. او الگوهاي مادر و فرزندي را به نفع اخلاق ارتباط بزرگسالان انكار كرد، چرا كه چنين روابطي نمونه مراقبت غير دوجانبه[29] nonreciprocal caring است، مشكلي كه در جوامع طرفدار تبعيض جنسي[30] sixist societies، در روابط زنان با ساير بزرگسالان وجود دارد (كارد، 1991). اگر چه او زندگي اجتماعي زنان هم جنس گرا را با يكديگر را مورد توجه قرار ميدهد و الهام بخش كار او، نياز به رفع تعارضي است كه سبب حفظ پيوندهاي هم جنس گرايانه و جامعه هم جنس گرايان زن گردد. جامعه مورد نظر او مفهوم جغرافيايي ندارد و او پاسخ به اين پرسش را كه آيا اين زنان بايد چنين اخلاقي را ارزشمند نيز بدانند، به عهده ديگران ميگذارد. او همانند سارا راديك «خدمت كردن»[31] attinding" را به عنوان صورتي از مراقبت اخلاقي كه مامايي[32] midwifery نمونه از آن است مورد بررسي قرار داده، آن را به عنوان جايگزيني براي گرايش كنترل اجتماعي[33] social ـ control orientation كه در اخلاق جديد مورد توجه است، پيشنهاد ميكند. وي همانند ويرجينيا هُلد به شرايطي توجه ميكند كه ما انتخاب نكردهايم اما ميتوانيم در آنها دست به انتخابهاي مهمي بزنيم.
طرفداران اخلاق مراقبت فمينيستي درباره ارزش عدالت[34] Justice، حقوق[35] RIGHTS، انصاف[36] IMPARTIALITY و سنتها[37] توافق ندارند، مفاهيمي كه يادآور آنچه سيلابن حبيب به institutonsجاي آنكه آن را «ديگري خاص»[38] concrete ather" با روابط انساني خاص بنامد، «ديگري عام»[39] generalized" ناميد (كيتي و ميوز، 1987). سارا هوگلند، مفاهيم عدالت و حقوق را براي جامعه زنان هم جنسگرا مفيد نميداند. نل نودينگز معتقد است كه در هر جامعه عدالت، جانشين ضعيفي براي مراقبت است. ويرجينيا هلد عدالت را اجتنابناپذير ميداند اما معتقد است كه بايد به وسيله مراقبت تكميل شود. جاينس ريموند، سرگذشت دوستيهاي زنانه «مهر زنانه» را مورد تأمل قرار داده، در مييابد كه نهادهاي حمايت كننده،[40] supportive institution پيوند زنانه را تسهيل ميكنند. همچنين ماريلين فردمن، تصديق ميكند كه يكي ازمحدوديتهاي مفهوم اجتماعي خود ناتواني آن در بنيان نهادن يك ارتباط جهاني بيواسطه[41] unmediated است (كارد 1991)
مشخصه عدالت آن است كه حداقل تا حدودي مستقل از انگيزه عامل است. همه كساني كه عدالت را انكار ميكنند فرض مشتركي دارند كه مراقبت، درمان يا راه پيشگيري از خشونت[42] VIOLENCE، خصومت[43] hostility و فراموش شدگي[44] neglect است. بعضي از دادههاي مربوط به مادري، پرستاري و دوستي، اين نظر را تأييد ميكنند؛ بعضي از اطلاعات مربوط به روابط غير هم جنس گرايانه و حتي روابط زنان با زنان به عنوان عاشقان يا در اصل مراقبان، مشبههايي در مورد آن ايجاد ميكند. اگر خشونت، خصومت و فراموش شدگي را نيز تا حدودي مستقل از انگيزهها معني كنيم، ممكن است براي توجه كافي به آنها، به مفهومي همچون عدالت نياز پيدا كنيم، بنابراين نظريه پردازاني همچون آيريش يانگ و پاتريشيا ويليامز، در باب عدالت به يك نظريه غير نژاد پرستانه[45] antivacist نياز دارند كه از ديد كساني كه اندك عاطفهاي برايشان باقي مانده است مطرح شده باشد نه از منظري تبعيضآميز[46] privilege. پاتريشيا ويليامز (1991)
پس از تأمل بر روي قبض حساب فروش جد بزرگ مادرياش كه در سن يازده سالگي توسط مالك سفيد پوستش باردار شده بود، دريافت كه صداي حق «به نحو مطبوعي قدرت بخش»[47] deliciously empowering" است. آيريش يانگ (1990) در جستجوي نظريهاي در باب عدالت است كه همانند نظريات جديد بر موضوعات توزيعي[48] distributive issves تمركز نيافته باشد بلكه به موضوعاتي همچون تصميمگيري، تقسيم كار و فرهنگ، توجه كرده سلطهگري و ظلم را عين بيعدالتي بداند نه اينكه آن را صرفاً نوعي بيانصافي در نظامهاي سياسي و حقوقي لحاظ كند.
ماريا لوگونز، تكثير گرايي فرهنگي[49] cultural Pluralism را محور نظريهپردازيهاي خود قرار داده، مفهوم «جهان گردي»[50] world' traveling" را كه به حل و فصل روابط مراقبت و عدالت كمك ميكند مطرح ميسازد. جهان گردي يك تغيير پذيري عمدي است كه اعضاء اقليت[51] members of aminority يك جامعه ظالمانه، خود به خود آن را آموختهاند، نوعي تغيير ادراكي[52] perceptually و عاطفي[53] emotionally در ساختار زندگي [عبور] از ساختاري كه در آن شخص از بسياري افراد ديگر را بيگانه و خود را در وطن حس ميكند، به ساختار ديگري آن در آن، بيگانگان قبلي را در وطن ميداند و ممكن است خود را بيگانه احساس كند. ماريا لوگونز در مييابد كه جهان گردي، درمان تكبري[54] arrogance است كه مانع محبت و عدالت است و به همين دليل به حمايت از فعال ساختن نوعي جهان گردي با نشاط و بدون زحمت ميپردازد. او گزارشي از مسافرت خود به جهان مادرش ارائه كرده، توضيح ميدهد كه تا پيش از وارد شدن به اين جهان، نميتوانسته مادرش را دوست بدارد.
ديدگاههاي فمينيستي مربوط به عدالت در اخلاق زيست محيطي فمينيستي[55] feminist bioethics (يا اخلاق زيست
پزشكي)[56] BIOMEDICAL ETHICS رسوخ كردهاند، تصورات فمينيستي مربوط به مراقبت نيز بر فمينيسم بومي[57] ecofeminism (فمينيسم بوم شناختي)[58] ecological feminism حكم فرما هستند. سوزان شروين دريافت كه اخلاق زيستي پيش فمينيستي[59] prefemist bioethics ، سؤالاتي درباره عدالت مطرح نموده و حق دسترسي به نظام مراقبت بهداشتي سنتي را مورد توجه قرار داده است اما از نيت سوء اين نظامها غافل بوده است. نظامهايي كه پاسخگوي نيازهايي بودند كه نظام اجتماعي ظالمانه براي گروههاي بسياري از زنان ايجاد كرده بود، زناني كه از همسران خود كتك خورده بودند يا به خاطر رشد اعتياد و يا فقدان خوراك مغذي كافي در معرض خطر بودند. جان ريموند توجه آزادي خواهي توليد مثلي[60] reproductive liberalism را بر مسأله انتخاب مورد چالش قرار داده، معتقد است كه حاميان و طرفداران توليد مثل فني و قراردادي، حقوق توليد مثلي زنان را تضعيف ميكنند. هر دوي آنها مسأله معروف به نيابت[61] surrogacy (حاملگي قراردادي[62] contractual pregnancy) و فنآوريهاي توليد مثلي جديد (اِن. آر، تي[63] NRT) را به ويژه در لقاح آزمايشگاهي[64] vitro fertilization (آي، وي، اف[65] IVF؛ «بچههاي آزمايشگاهي[66] test tube babies"») (نگاه كنيد به مقاله ژنتيك و فنآوريهاي باروري) مورد نقد قرار ميدهند و در خلال آنها به موضوعات ديگري ميپردازند كه از تنش پيش از قاعدگي و ساختار پزشكي هم جنسگرايي تا قاچاق بينالمللي بافت جنيني و همينطور قاچاق زنان و كودكان براي عمل پيوند، وسعت دارد.
فمينيسم بومي به اخلاق زيستي كلنگر[67] holistic ENVIRONMENTAL ETHICS ملحق ميشود كه نوعي حساسيت فمينيستي نسبت به تشابهاتي است كه بين تعدي به زنان و تعدي به حيوانات و محيط طبيعي وجود دارد. گياه خواري[68] vegetaranism كه كارول آدامز با شدت تمام از آن دفاع ميكند، عينيترين موضوعي است كه به طور گسترده مورد بحث قرار گرفته است. (به مقاله نوع گرايي مراجعه كنيد). از جهات ديگر، فمينيسم بومي بسيار انتزاعيتر از اخلاق زيستي فمينيستي است چرا كه حيطه موضوعات مورد بررسي آن از شخص (يا شئ) اخلاقاً قابل توجه[69] morally considerable" تا بررسي امكان دوگانگيهاي فلسفي سنتي[70] traditional philosophical dualisms مثل دوگانگي عقل و احساس (يا عاطفه، ذهن و ماده، فرهنگ و طبيعت، گسترده شده است. كارن وارن «منطق استيلا»[71] logic of domination" را مطرح ميسازد كه در تعدي به زنان و طبيعت مشترك است. وال پلام وود، صورتهاي اصلي عقل گرايي[72] RATLONALITY را نقد كرده، استدلال ميكند كه دوگانگيهاي فلسفي، به اين دليل مورد حمايت قرار گرفتهاند كه وابستگي بشر به طبيعت و وابستگي به مردان به زنان، مورد تأييد قرار نگيرد.