بنيانهاي فكري اسلام و غرب در دفاع از حقوق زنان(1)
پرسش: امروزه با نگرشها و رويكردهاي متعددي در دفاع از حقوق زنان روبه روييم. در اين ميان، برون دادهاي جهان غرب، هم چون فمينيسم وكنوانسيون رفع تبعيض، برجستگي بيش تري داشته و با اقبال گسترده تري نيز روبه رو شده است. پرسش من اين است كه نگرشهاي جديد غرب درباره زنان، بر چه بنيانهاي فكري استوار است. به بيان ديگر، بنيانهاي فكري كه رويكردهاي جديد غرب در دفاع از زنان بر آن استوار است، چيست؟ از سوي ديگر، اصول و مباني ديني در نگرش به شخصيت زن، را چگونه ارزيابي ميشود ؟
پاسخ: طرحها و نظريههاي بزرگ براي زندگي فردي و اجتماعي، همواره بر نوعي نگرش به انسان و جهان هستي مبتني است. به بيان ديگر، برنامههاي ما براي زندگي، از شناخت و تحليلهاي ما درباره خود و جهان پيرامون مان سرچشمه ميگيرد. بنابراين، گاهي بررسي و بازشناسي اصول و مباني فكري، براي تعديل برنامهها و فروعات زندگي، امري ضروري و اساسي است. رويكردهاي اجتماعي و فرهنگي در دفاع از حقوق زنان نيز از اين قاعده مستثنا نيست. اين رويكردها در قالبهاي نوين و سنتي از برخي مفروضات بنيادين شكل ميگيرد بازشناسي دقيق و مستدل اين مفروضات، به ما كمك ميكند تا صف خود را در رويكردهاي متعدد اجتماعي و فرهنگي تشخيص دهيم و نيز از تصميمها و رفتارهاي كاملاً احساسي و تحت تأثير زمانه، در امان باشيم.از اين ديدگاه، پرسش اين شماره، اهميت بسياري دارد؛ زيرا تفكيك و تشخيص صفوف دين مداران از صاحبان رويكردهاي غير ديني، در دفاع از حقوق زنان را به دنبال دارد؛ اما در پاسخ به پرسش ياد شده، اساسي ترين مباني فكري غرب را، كه در شكل گيري جريانات فمينيستي و دفاع از حقوق زنان موثر بودهاند، ميتوان به شرح ذيل نام برد.
1. تجربهگرايي
ابطال تحقيرآميز گزارههاي كليسا توسط يافتههاي مسلم علوم تجربي، فصل جديدي را در تاريخ بشر رقم زد. پيروزي غرورآفرين دانشمندان طبيعي، موجب گرايش شديد افكار عمومي به علوم تجربي شد. شدت اين گرايش، به اندازهايبود كه در گذري عاطفي و رواني ـ ونه منطقي ـ به اين نتيجه رسيدند كه واقعيات، تنها از راه تجربه اثبات ميشود.از ديگر سو، در قياس عاطفي ديگر، بطلان گزارههاي كليسا را به همه گزارههاي عقلاني و وحياني تسري دادند و اعتبار آنها را در واقع نمايي مردود شمردند. كاروان تمدن غرب، از قرن هفدهم ميلادي، با طلايه داري انديشمنداني هم چون هابز، جان لاك، هيوم و باركلي گام به گام به سوي حسگرايي و منطق آزمونپذيري نزديكتر شد و سرانجام در ساحل انديشههاي اثبات گرايي(پوزيتوسيم)[1] Positivism پهلو گرفت.تجربه گرايي يا آمپرسيم[2] Empricism اصرار ميورزيد كه عقل بدون ياري حواس، هيچ گونه شناختي ندارد و تنها راه معرفت، توسل به تجربههاي حسي است. از اين رو، هر آن چه در چارچوب معرفت حسي و دانش تجربي نگنجد، نه تنها قابل اعتنا نيست، بلكه بايد آن را در زمره موهومات و تخيلات بشري به شمار آورد.
2. سكولاريسم
با حاكميت روش تجربي، دوران حكمراني خدا و دين، بر جوامع غربي به پايان رسيد؛ زيرا خداوندي كه وجودش از طريق روشهاي تجربي به اثبات نرسيده و بودنش در هالهاي از ابهام و ترديد قرار گرفته بود، نمي توانست مرجع حكم و قانون گذاري باشد. بنابراين، انسان متجدد، به سكولاريسم رو آورد وهمه صحنهها وساختهاي اجتماعي را دين زدايي كرد. به بيان روشن تر، لحظات عمر آدمي، از چهار نوع ارتباط خالي نيست: ارتباط با خود، ارتباط با خدا، ارتباط با طبيعت و ارتباط با انسانهاي ديگر. تا پيش از دوران رنسانس، خدا و احكام و دستورهاي او در هر چهار عرصه زندگي، حكم ميراند و آموزههاي ديني، چگونگي ارتباط انسان با خود، خدا، طبيعت و انسانهاي ديگر را تعيين ميكرد؛ اما با آغاز عصر روشن گري و حاكميت بلامنازع علوم تجربي، خدا به دليل تجربه ناپذيري، امري موهوم و خيالي تلقي شد و طبيعي بود كه با اين وضع، از تأثير گذاري او در عرصههاي چهار گانه زندگي جلوگيري شود. بنابراين، انسانها و جوامع انساني متجدد و تجربهگرا در رويكردي مشترك، خدا و دين را ازعرصههاي چهار گانه زندگي(يا دست كم دو عرصه عمومي، يعني ارتباط انسان با طبيعت و انسانهاي ديگر) بيرون راندند. رويكرد نوين جوامع غربي را در دين زدايي يا انحصار آن به حوزههاي خصوصي(ارتباط انسان با خود وخدا) «سكولاريسم» مينامند.
3. نسبيت گرايي
در كنار سكولاريسم، يكي ديگر از مهم ترين ارمغانهاي تجربه گرايي، نسبيت ارزش يا جداسازي ارزشها از واقعيات بود. از آن جا كه تجربه گرايي، معرفت دقيق، همگاني وقابل اتكا را معرفتي ميدانست كه از جهان عيني و به روش تجربي گرفته شده باشد، مقولاتي فراحسي، هم چون ارزشهاي حقوقي و اخلاقي، اصولاً نمي توانست جنبه علمي وعيني به خود بگيرد؛ زيرا ارزشها در كالبد جهان تنيده نشدهاند تا بتوان با كاوش علمي، آنها را دريافت و امور اخلاقي نيز به گونهاي ملموس در جهان محسوس ديده نمي شوند تا بتوان با پژوهشهاي تجربي آنها را اثبات كرد.
بنابراين، خوب يا بد بودن، امري واقعي نيست، بلكه امري موهوم، خيالي و ناشي از داوري اخلاقي فردي است. هركس آن چه را دوست دارد، خوب مينامد و آن چه را با خواستههاي شخصي او سازگارنباشد، بد ميپندارد.[3] ايريس مورداك در اين باره ميگويد: با رويكرد تجربي، ارزشها از عالم اعلي به دامان اراده انسان سقوط كرد. واقعيت متعالي وجود ندارد. تصور از خوب، غيرقابل تعريف و تهي است و انتخاب انسان ميتواند آن را پر كند. به نقل از كتاب: ظهور و سقوط ليبراليسم غرب، اثر آرپلاستر، ترجمه عباس مخبر، نشر مركز، تهران 1368 بنابراين، ارزشها و امور اخلاقي، اموري كاملا نسبي و فردي هستند و هيچ ارزش و آرمان مشتركي بين انسانها وجود ندارد.
4ـ اومانيسم و لذت گرايي
با انكار و ناديده انگاري مبدأ هستي، انسان به تخت پادشاهي نشست وانسان محوري(اومانيسم) جايگزين خدا محوري شد. اومانيسم يعني همه چيز براي انسان و انسان براي هيچ چيز. رويكرد جديد، خدا را كنار گذاشت و با جايگزيني انسان، به او شأني خداگونه داد. از سوي ديگر، اگر كسي خدا را برنتابد و زندگي بازپسين را ناديده انگارد و عمر آدمي را در زندگي دنيا خلاصه كند، بسيار طبيعي و معقول است كه در صدد برآيد عمر كوتاه زندگي را شادمانه سپري كند و لذت و كام جويي خود را بر هر امري ترجيح دهد. به اين ترتيب، اومانسيم و لذت گرايي، دو بخش جدايي ناپذير انديشههاي سكولارسيتي محسوب ميشود.[4] پيشتر از اين نيز، قرآن اين حقيقت را يادآور شده بود و انكار خدا و معاد را مستلزم دنياگرايي و لذت جويي دانسته بود.(مثلاً ر.ك: آيات 1و3، سوره ماعون؛ 4و5، سوره قيامت دقيقاً به همين دليل، بريدن از آسمان و حداكثر بهره مندي از انواع لذات دنيوي و غرايز حيواني، شعار محوري جريانات سكولار و انسانگرا قرار گرفت و به تدريج، همه شؤون زندگي علمي و عملي اروپاي غربي را فرا گرفت و به يكي از پايههاي اساسي ادبيات و فرهنگ غرب معاصر تبديل شد. كرزيمود مديچي رويكرد نوين غرب را در قالب قطعهاي ادبي بدين مضمون سروده است: «تو به دنبال چيزهاي نامتناهي ميروي و من به دنبال چيزهاي متناهي ميروم. تو نردبانت را بر آسمان ميگذاري و من آن را بر زمين ميگذارم، كه زياد بالا نروم تا به پرتگاهي سقوط كنم»[5] رندال، هرمن، سير تكامل عقل نوين، مترجم: ابوالقاسم پاينده، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران 1376
5ـ فرد گرايي
فرد گرايي را ميتوان قله انديشه غرب، عصاره عصر روشن گري و يكي از پيامدهاي طبيعي اومانيسم و سكولاريسم معرفي كرد. از قرن هفدهم ميلادي، مفهوم ملكيت به حيطه حيات فردي و انساني پا گذارد و اين عقيده جان گرفت كه زندگي هر فرد، نه به خدا، جامعه و دولت، بلكه به خود او تعلق دارد و ميتواند با آن، هر طور كه مايل است، رفتار كند. در اين ديدگاه تمايلات انساني، جايگاهي تعيين كننده در معادلات فردي و اجتماعي دارند. اميال ذاتي، كه از درون فرد ميجوشد، واقعياتي نهادينه و تغييرناپذير در طبع بشرند كه عقل، اخلاق وسياست بايد خود را با آنها سازگار كنند. به عقيده دانشمندان بزرگ عصر جديد سياست، دولت و قانون، خدمت كار فرد و اميال فردي هستند و كار آنها اين است كه چگونگي ارضاي خواهش ها، سازش دادن آنها با يكديگر و يا خواهش براي همان چيز ازسوي ديگران را معين كند.[6] ظهور و سقوط ليبراليسم، ص 50و 51 حتي عقل در مفهوم جديد، صرفاً خادم انسان براي ارضاي اميال و آرزوهاي خويش است و به همين دليل، به آن عقل ابزاري ناميده ميشود.
6. ليبراليسم
بر پايه فردگرايي، به تدريج مجموعهاي از انديشههاي سياسي، حقوقي و اقتصادي شكل گرفت و پايههاي تمدن جديد غربي را پي افكند. شعارهايي چون برابري، آزادي فردي، حقوق بشر، حق مالكيت و تساهل، همگي بر گرفته از مباني سابق و نتايج برخاسته از فردگرايي است. از اين نگاه، چون در جهان، هيچ حقيقت اخلاقيايوجود ندارد، ارزشهاي انساني، جز بر پايه تمايلات افراد، قابل تعريف و توصيف پذير نيستند. پس چارهاي جز اين نيست كه افراد هركدام آزادانه و به طور برابر، به دنبال خواستهها و اميال خويش باشند و هيچ چيزي جز خواستههاي ديگران، نبايد آنها را محدود و ممنوع سازد. اين نظريه و انگاره، همان چيزي است كه اصطلاحاً به «ليبراليسم» معروف است. به اين ترتيب، ليبراليسم يگانه ارزش عام را آزادي انسان براي تأمين غرايز خويش ميداند.
ناگفته نگذاريم كه ليبراليسم همواره با اين پرسش اساسي روبه رو است كه اگر واقعاً هيچ ارزش عموميايقابل شناسايي نيست، پس ارزش آزادي وحقوق فردي را از كجا ميتوان دريافت.[7] زيبايي نژاد و سبحاني، محمد رضا و محمدتقي، درآمدي بر نظام شخصيت زن در اسلام، دارالنور، قم، 1381
جنبشهاي فمينيستي غرب در دفاع از حقوق زنان، بر پايه چنين بنيانها و انگارههايي شكل گرفت. جاي پاي اين اصول و مباني نظري را در جابه جاي آموزههاي فمينيستي به خوبي ميتوان مشاهده كرد. نظريه پردازان فمينيست از يك سو با تكيه بر روش تجربي و آزمون و خطا، گزارههاي ديني و وحياني را به محاق بردند و از سوي ديگر، با وام گيري از آموزههاي اومانيستي و ليبراليستي، حقوق زنان را به فرصتهاي مادي و حداكثر لذت جويي از دنيا تفسير كرده و تنزل دادند. بنابراين، شادمانه زيستن، آزاديهاي جنسي و رهايي از مسؤوليتهاي خانه و خانواده، در سرلوحه شعارهاي جنبشهاي فمينستي قرار گرفت.
خانم آندره ميشل، از نظريه پردازان پر آوازه فمينيست، روابط آزاد جنسي غير رسمي، رهايي از مسؤوليتهاي خردكننده خانواده و حتي رشد فزاينده طلاق را ارمغانهاي جنبش فمينيستي براي رهايي زنان معرفي كرده و مينويسد: «در قلمرو زندگي خصوصي، فمينيستها با طرد اين انديشه كه در زندگي روزمره خود، بين زندگي خصوصي و زندگي عمومي، بين تعهدات ايدئولوژيك و اعمال روزانه سدي بنا نهند، امتناع ورزيدند. آمار همه كشورهاي غربي، بيانگر كاهش ازدواج، زاد و ولد و هم چنين افزايش طلاق، به ويژه از سوي زنان است. رواج ازدواج آزاد، خانواده تك والديني و جست و جوي زندگي عاشقانه بدون ازدواج، راههاي ديگري به جاي ازدواج سنتي هستند كه فمينيستها در نوشتهها و اعمال روزانه خود پيشنهاد كردهاند. نهضت زنان در ارتقاي مقام زن، تا اندازهايبرابري او با مرد در به دست آوردن حق سقط جنين و استفاده از وسايل جلوگيري از آبستني و آزادي عمل در برآوردن خواستههاي زن، بيرون از كانون خانواده و دايره زناشويي، پيشرفت كرده و موقعيت او را تحكيم كرده است. شمار زناني كه اين وصلتهاي غير رسمي را ترجيح ميدهند، بيش از مردان همراه آنان است؛ زيرا اين شيوه جديد زندگي، در نظر آنان شادمانهتر و مساوات خواهانهتر است و با چهار چوب خشك خانواده متفاوت است»[8] پيام يونسكو، ش 230، ص 44؛ نيز ر.ك: جنبش اجتماعي زنان، ترجمه هما زنجاني زاده، نشر نكيا، مشهد 1377 در شماره بعد به بنيانهاي نظري اسلام، در دفاع از حقوق زنان خواهيم پرداخت.