سيماي زنان در اشعار مولانا

شناسه مقاله : 10862

تعداد بازدید : 351

  • : محمد مهدي فردوسي مشهدي

1. به دليل فخامت جايگاه مولوي در عرصه فكر و هنر ايراني ـ اسلامي و اهميت جهان بيني خاص او بررسي و تحليل مقام و موقع زن در انديشه وي موضوعي قابل تأمل شمرده مي‏شود، شخصيتي چنين مؤثر و بنيان گذار در عرصه دانش بشري كم نظير است، رتبه استادي مولانا پيش از مقام شاعري اوست، و در واقع مولانا اوّل صاحب نظر است و دوّم هنرمند، بنابراين نگاه ويژه‏اي كه به جهان و انسان دارد نيز صاحب اهميت خواهد بود.

به عقيده برخي با توجه به كلمات شفاف و برآفتاب افكنده مولانا ـ حداقل در مثنوي ـ واضح است كه در نزد او زنان بهره درخوري از كمال ندارند و ارزيابي او از ايشان كاملاً منفي است.[1] پيروان اين نظر ممكن است داستان‏هايي از اين دست در مثنوي را شاهد بگيرند:
قصه اعرابي درويش و ماجراي زن او با او به سبب قلت و درويشي(دفتر اول، ص 102)
حكايت آن زن پليد كار كه شوهر را گفت كه آن خيالات از سر امرودبُن مي‏نمايد تو را كه...(دفتر چهارم، ص 710)
مفتون شدن قاضي بر زن جوحي و... باز سال دوم آمدن زن جوحي بر اميد بازي پارينه...(دفتر ششم، ص 1115)
يافتن پادشاه باز را به خانه كمپير زن(دفتر دوم، ص 194)
قصه آن صوفي كه زن خود را با بيگانه‏اي بگرفت(دفتر چهارم، ص 563)
داستان كنيزك شهوت ران خاتون(دفتر پنجم، ص 787)
حكايت آن زن كه گفت شوهر را كه گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بركشيد...(دفتر پنجم، ص 883)
و موارد بسيار ديگر كه تلقي ايشان از آن‏ها توهين به زنان و ناديده گرفتن شأن ايشان در جامعه انساني است، بنابر اين رأي مي‏شد مولانا از سوژه‏هاي ديگري استفاده كند تا چنين تحقيرها را نسبت به بانوان روا ندارد.

در پي آنيم تا مسئله را از منظر متفاوتي ببينيم و توجيه مستدل خود را نيز با خواننده گرامي در ميان آوريم.

تنها نكته‏اي كه راقم در سر و اين نوشتار در دل دارد، رعايت غايت احتياط در داوري، و توجه به تكامل تاريخي دانش و بينش انسان‏ها(حتي فرهيخته‏گان) است. و به هيچ روي بر آهنگ همسان سازي نگرش‏ها نبوده است كه به آراء صاحب مثنوي صورتي مقبول از تفسير بخشد تا با ضوابط روزگار ما سازگار بيفتد و يا گَرد نقد از دامان مثنوي بروبد كه چنين روفتن بر طبل جهالت كوفتن و چنين دفاع آب بر آسياب شكست ريختن است.

2. مثنوي كتابي است الهامي و نه تأليفي، معاني و معارفي كه بر جان مولانا فرود مي‏آمده و احوالي كه بر او پديدار مي‏شده در ديباي موقّر ابياتي پرهنر درآمده، مايه رشك اديبان و اشك عارفان شده است.

اين معارف كه از خاكساري درگاه باري حاصل آمده، از چشمه رباني بر زبان جوشيدن گرفته و از مجراي سماع مريدان، جان‏هاي عطشناك را سيراب مي‏كرده است.

پس مثنوي تراوش روح و ذهن مولاناست، كه در انتظار گوش‏هايي لايق بوده است تا "چنگ مثنوي " را "ساز" كرده احوال مستمعان را خوش كند، صدايي نجات بخش كه اسيران طوفان را به "جزيره‌اي" مطمئن مي‏خواند، "نفيري " وصال طلب كه روي خطاب با كل "مرد و زن" دارد، و "دكان توحيد" كه بر سراچه بينش زده تا "صيقل ارواح" كند.

گر شدي عطشان بحر معنوي ‏

فرجه‏اي كن در جزيره مثنوي ‏

فرجه كن چندان كه اندر هر نفس‏

مثنوي را معنوي بيني و بس‏[2] مثنوي، دفتر ششم، ب 67 ـ 68.

مثنوي ما دكان وحدت است‏

غير واحد هر چه بيني آن بت است‏[3] مثنوي، دفتر ششم، ب 1528

چون ز دريا سوي ساحل باز گشت‏

چنگ شعر مثنوي با ساز گشت‏

مثنوي كه صيقل ارواح بود

باز گشتش روز استفتاح بود[4] مثنوي، دفتر دوم، ب 6

الهامي بودن كتاب مثنوي بدين معناست كه گوينده بدون طرح و نقشه ابتدايي و معين و به صورت بداهي به ايراد مطلب مي‏پرداخته و سپس ظاهراٌ به دست حسام الدين چلبي ضبط و انسجام مي‏يافته است. مولانا هرگز در فكر ويرايش و باز بيني مجدّد آن ابيات نبوده است، برخي از شاعران پس از سرودن اشعار خود كه با تأنّي و يا بداهتاً مي‏سروده‏اند در آن‏ها تمركز نموده جملات و كلمات را پس و پيش مي‏كردند تا بر گوارائي و شيريني كلام بيافزايند، از اين بابت مذمتي بر ايشان نيست و تنها در مقام مقايسه است كه به اين تفاوت اشارت مي‌شود.

امّا مولانا شاعري زمان انديش و به تعبير خودش ابن الوقت و حتي ابو الوقت بود. ابن‏الوقتي يعني در فكر گذشته و آينده نبودن و هرگز به گذشته بازنگشتن، و حق حال را ادا كردن، او به اصلاح ابيات گفته شده نمي‏پرداخت، نه سر در "ماضي " داشت و نه روي در "مستقبل"، در تمام مثنوي آنجا كه مولانا به گذشته رجوع كرده و به تعبيري قد مضي و سيأتي بر زبان مي‌راند، بيش از چهار يا پنج مورد نيست.[5] ذكر استثنا و حزم ملتوي
گفته شد در ابتداي مثنوي(دفتر ششم)
گفته شد آن داستان معنوي
پيش از اين اندر خلال مثنوي(دفتر ششم)
گفته شد كه هر صناعت گر كه رست‏
در صناعت جايگاه نيست جست(دفتر ششم)

صوفي ابن الوقت باشد‏اي رفيق‏

نيست فردا گفتن از شرط طريق‏

تو مگر خود مرد صوفي نيستي ‏

هست را از نسيه خيزد نيستي ‏[6] مثنوي، دفتر اول، ب 133 ـ 134

ز آن كه صوفي با كر و با فر بود

هر چه آن ماضي است لايذكر بود[7] مثنوي، دفتر اول، ب 2901

فكرت از ماضي و مستقبل بود

چون از اين دو رست مشكل حل شود[8] مثنوي، دفتر دوم، ب 177

هست هشياري ز ياد ما مضي ‏

ماضي و مستقبلت پرده‏ي خدا[9] مثنوي، دفتر اول، ب 2201

3. مولانا جهت استيفاء سخنانش از حكايت‏ها، تمثيل‏ها، آيات، احاديث، قصص و تشبيهات استفاده مي‏كند، و هر كدام از اين حكايت‏ها و قصه‏ها وجهه‏هاي متفاوتي دارند:

پاره‏اي از آن‏ها دوستان هم دوره، ارباب و غلام، فقير و ثروتمند، تاجر و كاسب، قاضي و شاكي، ميزبان و ميهمان، زن و شوهر، امام و مأموم، فيلسوف و متكلم و... را محور كلام قرار داده.

برخي داستان پيامبران، قطعه‏هايي از تاريخ و احاديث و روايات.

بخشي هم اساساً تخيّلي و برساخته ذهن تداعي ‏گر و چالاك خود اوست.[10] البته بر شمردن اين سه قسم جنبه انحصاري نداشته و تنها غالبيّت دارد

براي پي بردن به آراء مولانا در انوع موضوعات _ در اين‏جا زنان _ نمي‏توان تنها بر بنيان ظواهر حكايات و تمثيلات حكم راند كه در اين صورت داوري صائبي نكرده‏ايم. زيرا گفته شد كه نحوه گردآمدن مطالب مثنوي جوششي _ الهامي بوده است و نه تأليفي، لذا روح و رنگ گفتار تناسب وثيقي با نوعِ حال و نگرش آن زماني گوينده دارد[11] مثلاً در دفتر پنجم آمده است كه به علت حضور نامحرمان در مجلس، مولانا كلام را بسط و شرح نمي‏دهد و اجالتاً آنچنان كه مي‏خواهد به آن نمي‏پردازد.
گر نبودي زحمت نامحرمي‏
چند حرفي از وفا واگفتمي‏
چون جهاني شبهت و اشكال جوست‏
حرف مي‏رانيم ما بيرون پوست‏(دفتر پنجم، ب 2141 ـ 2142).
يا در ضمن بازگويي مطالب شخص نامحرمي وارد مي‏شود كه مولانا بلافاصله زمينه كلام را تغيير مي‏دهد و به طور كلي فضا را در نظر مي‏گيرد كه مبادا جز گوش‏هاي آماده و لايق كسي از سخنان او با خبر شود. و يا آنجا كه مي‏گويد:
ليك پاسخ دادنم فرمان نبود
بي اشارت لب نيارستم گشود
ما چو واقف گشته‏ايم از چون و چند
مهر بر لبهاي ما بنهاده‌اند(دفتر ششم، ب 3525 – 3526).
و يا
بس مثال و شرح خواهد اين كلام
ليك ترسم تا نلغزد وهم عام‏
و اساسا هر اثري‏ نسبتي انكار ناشدني با دانش و بينش مؤثر و مولد آن دارد، گرايش‏ها و نگرش‏ها به طور پنهان و آشكار، كم و زياد و خواسته و ناخواسته بر اثر مؤثرند و مولانا بيشتر در حال عاشقي بوده است تا در احوال ديگر، بيش از هر چيز چشم بر جمال معشوق داشته و پيش از هر موضوع به عشق پرداخته است. بنابراين همه مطالب و طرح‌هاي داستاني به نوعي زير مجموعه و بهانه شرح و بسط مبادي و فوائد دولت عاشقي است.

مولانا گر چه در زمين مي‏زيست ولي روي در آسمان داشت، با خاكيان بود و مدحت افلاكيان مي‏كرد، تنها نقطه توجه مولانا يك چيز است.(معشوق)، تنها همتّي كه دارد(عاشقي) و تنها چيزي كه فرياد كرده(عشق) است.

عشق مولي كي كم از ليلي بود

گوي گشتن بهر او اولي بود

گوي شو مي‏گرد بر پهلوي صدق‏

غلط غلطان در خم چوگان عشق‏[12] مثنوي، دفتر چهارم، 1557 ـ 1558

پس اين چوگان مولاي جلال الدين است كه تعيين مي‏كند گوي سخن را به كجا بغلطاند و چنين مولاي معشوق جز به حيطه عشق نمي‏راند.

4. بنابراين در نسبت دادن نتايج اخلاقي ـ عرفاني(برآمده از اين حكايات و تمثيلات) به او ترديد نبايد كرد زيرا با توجه و تعمد كلام را بدانجا سياقت كرده و اين نتيجه يا پله‏اي[13] مثلاً: وفاداري، صداقت، خلوص، سِلم، شرح صدر، قناعت و... است از نردبان عاشقي، يا بامي[14] مثلاً: پاكي، مدارا، شادي، سلامتي، سبكي، خوشحالي، و... است در پروازهاي معشوقي.

امّا آنجا كه بر پايه ظواهر "الفاظ" قضا كرده نظري ناگفته بر گردن مولانا مي‏نهند و وكالت مآبانه در جاي او سخن مي‏گويند بس تأمل برانگيز است، زيرا مولانا بزرگ‏تر از آن بود كه در تنگناهاي قيود كلام بگنجد و اسير بندهاي دست و پاگير آن شود، ممكن است جهت افاده معني داستاني ذكر كند و پرداختي نو از آن ارائه دهد، و يا داستاني از ابتدا بسازد، اما آنچه در آن‏ها مهم است نتيجه‏گيري است و نه خود داستان، قصه‌ها بهانه‏اند تا مولانا حرفش را بزند، عناصر اين حكايت‏ها در موارد بسياري فاقد جنبه رئالكتيك بوده شخصيت‏ها تخيلي و هرگز مد نظر نيستند، مقصود نهايي توصيه‌اي اخلاقي _ عرفاني است كه از داستان حاصل مي‏شود.[15] براي تقريب به ذهن توجه خواننده محترم را به نوع داستان گويي در كتاب كليله و دمنه جلب مي‏كنم كه در آن‌ها صرفاً نتيجه‏گيري مهم است و اگر در خود داستان‏ها موشكافي كنيم و با خط كشي رئاليستي به اندزه‏گيري اين مجموعه همت بگماريم مقبولمان نخواهد بود.
مولانا خود مي‏گويد:
اين كليله و دمنه جمله افتراست
ورنه كي با زاغ لكلك را مِري است‏
‏اي برادر قصه چون پيمانه‏اي است
معني اندر وي مثال دانه‏اي است‏
دانه معني بگيرد مرد عقل‏ ننگرد پيمانه را گر گشت نقل‏(دفتر دوم، ب 3620 – 3622)

مولانا مي‏گفت:

لفظها و نام‌ها چون دام‌هاست‏

لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست‏

لفظ در معني هميشه نارسان‏

ز آن پيمبر گفت قد كل لسان‏

گر حديثت كج بود معنيت راست‏

آن كجي لفظ مقبول خداست‏

لفظ را ماننده‏ي اين جسم دان‏

معنيش را در درون مانند جان‏

لفظ چون وكرست و معني طاير است

جسم جوي و روح در آن ساير است

پس اگر از نظرگاهي ساده‏انديشانه به آراء بزرگاني چون مولانا كه به قالب آثار ادبي و غير آن درآمده است نگاه كنيم ظاهر الفاظ و كنايات و قصص و تمثيلات خاطرمان را مكدّر خواهد نمود و داوري تيره‏اي در حق آنان خواهيم داشت، مثلاً در مثنوي مواردي كه الفاظ ركيك به كار رفته است(خصوصاً در دفتر پنجم) كم نيست، به كارگيري اين واژه‏ها در محضر عموم شايد در زمان خود مولانا نيز قبيح شمرده مي‏شده، كه اگر با رويكردي سطح‏نگر به مصاف آن‌ها برويم و بستر تاريخي، دلايل اخلاقي، تعمدات شخصي و... را در نظر نياوريم تصور كژي از آن خواهيم داشت و شايد آن را در رديف هزليات طبقه‌بندي كرده نه تنها خود انگيزه‏اي بر مرور مكرر اين اثر پيدا نكنيم كه با اظهار اين داوري ناميمون كه بر آن تصور سست ابتنا يافته، مانع بهره‏مندي ديگران از اين سرمايه عرفاني _ اخلاقي خواهيم شد.

پس مباد كه ظواهر و صورت‏ها و قالب‏هاي قصص و تمثيلات مايه تصور و پايه تصديق قرار بگيرد.

به اين مثال توجه كنيد:

در دفتر اول مولانا به داستان رفتن گرگ و روباه در خدمت شير به شكار اشاره مي‏كند،

شير و گرگ و روبهي بهر شكار

رفته بودند از طلب در كوهسار

تا به پشت همدگر بر صيدها

سخت بر بندند بندو قيدها

خلاصه داستان از اين قرار است كه وقتي ايشان بر شكار فائق آمدند، شير كه مي‏خواست اطرافيان خود را آزمايش كند رو به گرگ كرد كه شكار را تقسيم كن‏

نايب من باش در قسمتگري ‏

تا پديد آيد كه تو چه گوهري ‏

گرگ هم گاو را به شير، بْز را براي خود و خرگوش را به روباه داد، شير كه گرگ را(به علت خودبيني و عدم رعايت منزلت شير) در اين امتحان رفوزه يافت سزاي سختي به او داد، آنگاه از روباه خواست تا قسمت كند، روباه كه از سرنوشت گرگ بيچاره پند گرفته بود هر سه شكار را به شير اختصاص داد، شير در پاسخ گفت:

اي روبه تو عدل افروختي

اين چنين قسمت ز كه آموختي ‏

از كجا آموختي اين‏اي بزرگ‏

گفت‏اي شاه جهان از حال گرگ‏

گفت چون در عشق ما گشتي گرو

هر سه را برگير و بستان و برو

روبها چون جملگي ما را شدي

چونت آزاريم چون تو ما شدي ‏

آنگاه مولوي نتيجه مي‏گيرد:

عاقل آن باشد كه گيرد عبرت از

مرگ ياران در بلاي محترز

چنانچه مي‏بينيم در اين داستان روباه سمبل عاقلي و عبرت آموزي است، در داستان ديگري كه در دفتر پنجم ذكر مي‏كند(داستان شير و روباه و الاغ) روباه موجودي فريب كار و حيله گر است كه با گول زدن الاغ او را به نزد شير مي‏برد تا شكارش كند.

مي‏بينيم كه اگر بر مبناي اين ظواهر فتوا بدهيم چه بسا دچار تناقض مي‌شويم، نمي‏توان بر گردن مولانا گذاشت كه از روباه خوشش مي‏آمده و او را مظهر عقل مي‏دانسته(به دليل داستان اول) و نمي‏توان گفت روباه را مظهر فريبكاري و ريا مي‏داند و از آن بدش مي‏آمده(به دليل داستان دوم) به هيچ يك از دو طرف نبايد حكم داد، چرا كه اساساً تنها چيزي كه مولانا مد نظر نداشته شخصيت‏هاي داستان‏هاست، و تكرار مي‏كنيم كه فقط نتيجه‏اي كه در حيطه مباحث اخلاقي[16] لازم به تذكر است كه اخلاقيات اعم از اخلاق فردي و اجتماعي است ـ عرفاني گرفته است را مي‏توان به او نسبت داد و در صحت و سقمش چون و چرا كرد.[17] در يكي از داستان‏هايي كه بي‏ارتباط با اين مبحث نيست، مولانا به "جد و هزل" كلمات خود اشاره مي‏كند:
هزل تعليم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدي هزل است پيش هازلان‏
هزلها جد است پيش عاقلان‏(دفتر چهارم، ب 3558 – 3559)

انديشه تبعيضناك مرد و زن در مثنوي هم اينچنين است، اگر محتاط نباشيم آن ايده‏هاي ناب و افكار بلند را در پاي توهّمي بي‏بنياد قرباني خواهيم كرد و ضعفي متخيّل چنان در ذهن ما ستبر مي‏شود كه قوّت روح بلند صاحب كتاب هم بر آن چيرگي نخواهد يافت.

مثلاً داستاني كه مرد را سمبل عقل و زن را سمبل نفس مي‏داند، كه در ضمن داستان گفت و گوي زن و شوهري ايراد شده است‏

و يا داستان مفتون شدن قاضي بر زن جوحي(مكر زن)

و يا مردي كه مادر بدكاره‏اش را كشت‏

و يا حسادت زنانه در ضمن داستان در بيان كسي كه سخني گويد كه حال او مناسب آن سخن و آن دعوي نباشد.

يا بي‏توجهي زنان بيوه فرزند دار نسبت به شوهر دوم و طبقه بندي ايشان در درجه سوم از زنان در ضمن دوم بار در سخن كشيدن سايل آن بزرگ را تا حال او معلوم‏تر گردد.[18] راند سوي او و گفتش بكر خاص
كل ترا باشد ز غم يابي خلاص‏
و انكه نيمي آن تو بيوه بود
و انكه هيچست آن عيال با ولد
چون ز شوي اولش كودك بود
مهر و كل خاطرش آن سو رود

و يا داستان زن بد خلق و بد گفتار شيخ خرقاني

و مواردي ديگر از اين قبيل ممكن است براي بانوان و يا آن‏ها كه گرايش‏هاي فمينيستي دارند گزنده باشد، امّا به دلايل ياد شده نبايد نگران بود، زيرا مولانا در اين نوع داستان‏ها باصطلاح در مقام بيان تفاوت مرد و زن و برتري جنس مرد نسبت به زن نبوده است.

5. به علاوه در بسياري از موارد گفتارهاي لطيفي(كه خود دلايلي سترگ بر خوش بيني مولانا نسبت به زن است) وجود دارد.

مثلاً نمونه‏هاي بسياري حاكي از توقير و تحكيم شأن مادر در مثنوي مي‏توان يافت كه بعضي از آن را ياد مي‏كنيم.

حق مادر بعد از آن شد كآن كريم‏

كرد او را از جنين تو غريم‏

صورتي كردت درون جسم او

داد در حملش ورا آرام و خو

همچو جزو متصل ديد او تو را

متصل را كرد تدبيرش جدا

حق هزران صنعت و فن ساختست‏

تا كه مادر بر تو مهر انداختست‏

بيني طفلي بمالد مادري ‏

تا شود بيدار وا جويد خوري ‏

كاو گرسنه خفته باشد بي‏خبر

و آن دو پستان مي‏خلد از بهر در

دايه و مادر بهانه جو بود

تا كه كي آن طفل او گريان شود

طفل را چون پا نباشد مادرش‏

آيد و ريزد وظيفه بر سرش‏

از مجموع سخناني كه در مثنوي پيرامون مقام مادري باز گفته شده، در مي‌يابيم كه مولانا مادر را مظهر فيض، سمبل عطف و رحمت، و صاحب حقي عظيم مي‌داند.

و يا ذكر حديثي از پيامبر كه تأكيد مي‏كند انسان‏هاي عاقل و خوش رو با زنانشان به نرمي و معدلت رفتار مي‏كنند و انسان‏هايي كه خوي حيواني دارند بر زنان به گونه‏اي خشونت‏آميز "چيره" مي‏شوند.

گفت پيغمبر كه زن بر عاقلان‏

غالب آيد سخت و بر صاحبدلان‏

باز بر زن جاهلان چيره شوند

زآنكه ايشان تند و بس خيره روند

كم بودشان رقت و لطف و وداد

زآنكه حيواني است غالب بر نهاد

و يا داستان آمدن آن زن كافر با طفل شيرخواره به نزديك مصطفي عليه السلام و ناطق شدن عيسي وار به معجزات رسول صلي الله عليه و آله كه مادري همراه با كودك خود خدمت پيامبر مي‏روند، قابليت فيض يافته مسلمان مي‏شوند.

از اين داستان(مشروط به احراز مقام داوري و بيان گوينده) مي‏توان فهميد كه معيار مولانا براي سلوك تكاملي چيز ديگري است غير از مردي و زني.

و يا تمجيد از زنان نيك سرشت و صاحب كمال مانند مريم(س)، و مادر يحيي و مادر موسي(ع).

و يا ذكر همرازي پيامبر با صديقه[19] حضرت زهراء(سلام اللَّه عليها) با توجه به منزلت والاي پيامبر نزد مولانا.

6. انسان‏شناسي مولانا با صراحت تمام مي‏گويد:

روح انساني در كليشه مرد و زن محدود نمي‌شود، زني و مردي از عوارض روحند و كمالات به تمامي با جان آدميان نسبت دارند.

ليك از تأنيث جان را باك نيست‏

روح را با مرد و زن اشراك نيست‏

از مؤنث وز مذكّر برتر است‏

اين نه آن جان است كز خشك وتر است‏

اين نه آن جان است كافزايد زِ نان‏

يا گهي باشد چنين گاهي چنان[20] مثنوي، دفتر اول، ب 1975

و يا

گر تو مردي را بخواني فاطمه

گر چه يك جنسند مرد و زن همه‏

قصد خون تو كند تا ممكن است

گر چه خوش خو و حليم و ساكن است‏

7. در پايان خواننده محترم را به اين باور توجه مي‏دهم؛ چنانچه افكار و انديشه‏هاي ما تناسب تنگاتنگي با زمانه ما دارد و در ظرف اجتماعي كه در آن زيست مي‏كنيم شكل مي‏گيرد، بزرگان هم از اين قاعده مستثني نبوده‏اند، ايشان نيز فرزندان زمانه خود بودند، اگر چه از سطح اجتماع خود بالاتر آمده بودند و پاك‏تر مي‏ديدند، اما با "همه قامت" از دل عصر خويش برون نيامده رنگ و بوي روزگار خود را داشتند، آراء ما با تلقي‌‏ها و رسوم و اطوار زمانه ما بي‏ربط نيست و شؤون گوناگون اجتماع هم دوره‏مان بر نظرات ما اثر مي‏گذارد