1. به دليل فخامت جايگاه مولوي در عرصه فكر و هنر ايراني ـ اسلامي و اهميت جهان بيني خاص او بررسي و تحليل مقام و موقع زن در انديشه وي موضوعي قابل تأمل شمرده ميشود، شخصيتي چنين مؤثر و بنيان گذار در عرصه دانش بشري كم نظير است، رتبه استادي مولانا پيش از مقام شاعري اوست، و در واقع مولانا اوّل صاحب نظر است و دوّم هنرمند، بنابراين نگاه ويژهاي كه به جهان و انسان دارد نيز صاحب اهميت خواهد بود.
به عقيده برخي با توجه به كلمات شفاف و برآفتاب افكنده مولانا ـ حداقل در مثنوي ـ واضح است كه در نزد او زنان بهره درخوري از كمال ندارند و ارزيابي او از ايشان كاملاً منفي است.[1] پيروان اين نظر ممكن است داستانهايي از اين دست در مثنوي را شاهد بگيرند:
قصه اعرابي درويش و ماجراي زن او با او به سبب قلت و درويشي(دفتر اول، ص 102)
حكايت آن زن پليد كار كه شوهر را گفت كه آن خيالات از سر امرودبُن مينمايد تو را كه...(دفتر چهارم، ص 710)
مفتون شدن قاضي بر زن جوحي و... باز سال دوم آمدن زن جوحي بر اميد بازي پارينه...(دفتر ششم، ص 1115)
يافتن پادشاه باز را به خانه كمپير زن(دفتر دوم، ص 194)
قصه آن صوفي كه زن خود را با بيگانهاي بگرفت(دفتر چهارم، ص 563)
داستان كنيزك شهوت ران خاتون(دفتر پنجم، ص 787)
حكايت آن زن كه گفت شوهر را كه گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بركشيد...(دفتر پنجم، ص 883)
و موارد بسيار ديگر كه تلقي ايشان از آنها توهين به زنان و ناديده گرفتن شأن ايشان در جامعه انساني است، بنابر اين رأي ميشد مولانا از سوژههاي ديگري استفاده كند تا چنين تحقيرها را نسبت به بانوان روا ندارد.
در پي آنيم تا مسئله را از منظر متفاوتي ببينيم و توجيه مستدل خود را نيز با خواننده گرامي در ميان آوريم.
تنها نكتهاي كه راقم در سر و اين نوشتار در دل دارد، رعايت غايت احتياط در داوري، و توجه به تكامل تاريخي دانش و بينش انسانها(حتي فرهيختهگان) است. و به هيچ روي بر آهنگ همسان سازي نگرشها نبوده است كه به آراء صاحب مثنوي صورتي مقبول از تفسير بخشد تا با ضوابط روزگار ما سازگار بيفتد و يا گَرد نقد از دامان مثنوي بروبد كه چنين روفتن بر طبل جهالت كوفتن و چنين دفاع آب بر آسياب شكست ريختن است.
2. مثنوي كتابي است الهامي و نه تأليفي، معاني و معارفي كه بر جان مولانا فرود ميآمده و احوالي كه بر او پديدار ميشده در ديباي موقّر ابياتي پرهنر درآمده، مايه رشك اديبان و اشك عارفان شده است.
اين معارف كه از خاكساري درگاه باري حاصل آمده، از چشمه رباني بر زبان جوشيدن گرفته و از مجراي سماع مريدان، جانهاي عطشناك را سيراب ميكرده است.
پس مثنوي تراوش روح و ذهن مولاناست، كه در انتظار گوشهايي لايق بوده است تا "چنگ مثنوي " را "ساز" كرده احوال مستمعان را خوش كند، صدايي نجات بخش كه اسيران طوفان را به "جزيرهاي" مطمئن ميخواند، "نفيري " وصال طلب كه روي خطاب با كل "مرد و زن" دارد، و "دكان توحيد" كه بر سراچه بينش زده تا "صيقل ارواح" كند.
گر شدي عطشان بحر معنوي
فرجهاي كن در جزيره مثنوي
فرجه كن چندان كه اندر هر نفس
مثنوي را معنوي بيني و بس[2] مثنوي، دفتر ششم، ب 67 ـ 68.
مثنوي ما دكان وحدت است
غير واحد هر چه بيني آن بت است[3] مثنوي، دفتر ششم، ب 1528
چون ز دريا سوي ساحل باز گشت
چنگ شعر مثنوي با ساز گشت
مثنوي كه صيقل ارواح بود
باز گشتش روز استفتاح بود[4] مثنوي، دفتر دوم، ب 6
الهامي بودن كتاب مثنوي بدين معناست كه گوينده بدون طرح و نقشه ابتدايي و معين و به صورت بداهي به ايراد مطلب ميپرداخته و سپس ظاهراٌ به دست حسام الدين چلبي ضبط و انسجام مييافته است. مولانا هرگز در فكر ويرايش و باز بيني مجدّد آن ابيات نبوده است، برخي از شاعران پس از سرودن اشعار خود كه با تأنّي و يا بداهتاً ميسرودهاند در آنها تمركز نموده جملات و كلمات را پس و پيش ميكردند تا بر گوارائي و شيريني كلام بيافزايند، از اين بابت مذمتي بر ايشان نيست و تنها در مقام مقايسه است كه به اين تفاوت اشارت ميشود.
امّا مولانا شاعري زمان انديش و به تعبير خودش ابن الوقت و حتي ابو الوقت بود. ابنالوقتي يعني در فكر گذشته و آينده نبودن و هرگز به گذشته بازنگشتن، و حق حال را ادا كردن، او به اصلاح ابيات گفته شده نميپرداخت، نه سر در "ماضي " داشت و نه روي در "مستقبل"، در تمام مثنوي آنجا كه مولانا به گذشته رجوع كرده و به تعبيري قد مضي و سيأتي بر زبان ميراند، بيش از چهار يا پنج مورد نيست.[5] ذكر استثنا و حزم ملتوي
گفته شد در ابتداي مثنوي(دفتر ششم)
گفته شد آن داستان معنوي
پيش از اين اندر خلال مثنوي(دفتر ششم)
گفته شد كه هر صناعت گر كه رست
در صناعت جايگاه نيست جست(دفتر ششم)
صوفي ابن الوقت باشداي رفيق
نيست فردا گفتن از شرط طريق
تو مگر خود مرد صوفي نيستي
هست را از نسيه خيزد نيستي [6] مثنوي، دفتر اول، ب 133 ـ 134
ز آن كه صوفي با كر و با فر بود
هر چه آن ماضي است لايذكر بود[7] مثنوي، دفتر اول، ب 2901
فكرت از ماضي و مستقبل بود
چون از اين دو رست مشكل حل شود[8] مثنوي، دفتر دوم، ب 177
هست هشياري ز ياد ما مضي
ماضي و مستقبلت پردهي خدا[9] مثنوي، دفتر اول، ب 2201
3. مولانا جهت استيفاء سخنانش از حكايتها، تمثيلها، آيات، احاديث، قصص و تشبيهات استفاده ميكند، و هر كدام از اين حكايتها و قصهها وجهههاي متفاوتي دارند:
پارهاي از آنها دوستان هم دوره، ارباب و غلام، فقير و ثروتمند، تاجر و كاسب، قاضي و شاكي، ميزبان و ميهمان، زن و شوهر، امام و مأموم، فيلسوف و متكلم و... را محور كلام قرار داده.
برخي داستان پيامبران، قطعههايي از تاريخ و احاديث و روايات.
بخشي هم اساساً تخيّلي و برساخته ذهن تداعي گر و چالاك خود اوست.[10] البته بر شمردن اين سه قسم جنبه انحصاري نداشته و تنها غالبيّت دارد
براي پي بردن به آراء مولانا در انوع موضوعات _ در اينجا زنان _ نميتوان تنها بر بنيان ظواهر حكايات و تمثيلات حكم راند كه در اين صورت داوري صائبي نكردهايم. زيرا گفته شد كه نحوه گردآمدن مطالب مثنوي جوششي _ الهامي بوده است و نه تأليفي، لذا روح و رنگ گفتار تناسب وثيقي با نوعِ حال و نگرش آن زماني گوينده دارد[11] مثلاً در دفتر پنجم آمده است كه به علت حضور نامحرمان در مجلس، مولانا كلام را بسط و شرح نميدهد و اجالتاً آنچنان كه ميخواهد به آن نميپردازد.
گر نبودي زحمت نامحرمي
چند حرفي از وفا واگفتمي
چون جهاني شبهت و اشكال جوست
حرف ميرانيم ما بيرون پوست(دفتر پنجم، ب 2141 ـ 2142).
يا در ضمن بازگويي مطالب شخص نامحرمي وارد ميشود كه مولانا بلافاصله زمينه كلام را تغيير ميدهد و به طور كلي فضا را در نظر ميگيرد كه مبادا جز گوشهاي آماده و لايق كسي از سخنان او با خبر شود. و يا آنجا كه ميگويد:
ليك پاسخ دادنم فرمان نبود
بي اشارت لب نيارستم گشود
ما چو واقف گشتهايم از چون و چند
مهر بر لبهاي ما بنهادهاند(دفتر ششم، ب 3525 – 3526).
و يا
بس مثال و شرح خواهد اين كلام
ليك ترسم تا نلغزد وهم عام و اساسا هر اثري نسبتي انكار ناشدني با دانش و بينش مؤثر و مولد آن دارد، گرايشها و نگرشها به طور پنهان و آشكار، كم و زياد و خواسته و ناخواسته بر اثر مؤثرند و مولانا بيشتر در حال عاشقي بوده است تا در احوال ديگر، بيش از هر چيز چشم بر جمال معشوق داشته و پيش از هر موضوع به عشق پرداخته است. بنابراين همه مطالب و طرحهاي داستاني به نوعي زير مجموعه و بهانه شرح و بسط مبادي و فوائد دولت عاشقي است.
مولانا گر چه در زمين ميزيست ولي روي در آسمان داشت، با خاكيان بود و مدحت افلاكيان ميكرد، تنها نقطه توجه مولانا يك چيز است.(معشوق)، تنها همتّي كه دارد(عاشقي) و تنها چيزي كه فرياد كرده(عشق) است.
عشق مولي كي كم از ليلي بود
گوي گشتن بهر او اولي بود
گوي شو ميگرد بر پهلوي صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق[12] مثنوي، دفتر چهارم، 1557 ـ 1558
پس اين چوگان مولاي جلال الدين است كه تعيين ميكند گوي سخن را به كجا بغلطاند و چنين مولاي معشوق جز به حيطه عشق نميراند.
4. بنابراين در نسبت دادن نتايج اخلاقي ـ عرفاني(برآمده از اين حكايات و تمثيلات) به او ترديد نبايد كرد زيرا با توجه و تعمد كلام را بدانجا سياقت كرده و اين نتيجه يا پلهاي[13] مثلاً: وفاداري، صداقت، خلوص، سِلم، شرح صدر، قناعت و... است از نردبان عاشقي، يا بامي[14] مثلاً: پاكي، مدارا، شادي، سلامتي، سبكي، خوشحالي، و... است در پروازهاي معشوقي.
امّا آنجا كه بر پايه ظواهر "الفاظ" قضا كرده نظري ناگفته بر گردن مولانا مينهند و وكالت مآبانه در جاي او سخن ميگويند بس تأمل برانگيز است، زيرا مولانا بزرگتر از آن بود كه در تنگناهاي قيود كلام بگنجد و اسير بندهاي دست و پاگير آن شود، ممكن است جهت افاده معني داستاني ذكر كند و پرداختي نو از آن ارائه دهد، و يا داستاني از ابتدا بسازد، اما آنچه در آنها مهم است نتيجهگيري است و نه خود داستان، قصهها بهانهاند تا مولانا حرفش را بزند، عناصر اين حكايتها در موارد بسياري فاقد جنبه رئالكتيك بوده شخصيتها تخيلي و هرگز مد نظر نيستند، مقصود نهايي توصيهاي اخلاقي _ عرفاني است كه از داستان حاصل ميشود.[15] براي تقريب به ذهن توجه خواننده محترم را به نوع داستان گويي در كتاب كليله و دمنه جلب ميكنم كه در آنها صرفاً نتيجهگيري مهم است و اگر در خود داستانها موشكافي كنيم و با خط كشي رئاليستي به اندزهگيري اين مجموعه همت بگماريم مقبولمان نخواهد بود.
مولانا خود ميگويد:
اين كليله و دمنه جمله افتراست
ورنه كي با زاغ لكلك را مِري است
اي برادر قصه چون پيمانهاي است
معني اندر وي مثال دانهاي است
دانه معني بگيرد مرد عقل ننگرد پيمانه را گر گشت نقل(دفتر دوم، ب 3620 – 3622)
مولانا ميگفت:
لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست
لفظ در معني هميشه نارسان
ز آن پيمبر گفت قد كل لسان
گر حديثت كج بود معنيت راست
آن كجي لفظ مقبول خداست
لفظ را مانندهي اين جسم دان
معنيش را در درون مانند جان
لفظ چون وكرست و معني طاير است
جسم جوي و روح در آن ساير است
پس اگر از نظرگاهي سادهانديشانه به آراء بزرگاني چون مولانا كه به قالب آثار ادبي و غير آن درآمده است نگاه كنيم ظاهر الفاظ و كنايات و قصص و تمثيلات خاطرمان را مكدّر خواهد نمود و داوري تيرهاي در حق آنان خواهيم داشت، مثلاً در مثنوي مواردي كه الفاظ ركيك به كار رفته است(خصوصاً در دفتر پنجم) كم نيست، به كارگيري اين واژهها در محضر عموم شايد در زمان خود مولانا نيز قبيح شمرده ميشده، كه اگر با رويكردي سطحنگر به مصاف آنها برويم و بستر تاريخي، دلايل اخلاقي، تعمدات شخصي و... را در نظر نياوريم تصور كژي از آن خواهيم داشت و شايد آن را در رديف هزليات طبقهبندي كرده نه تنها خود انگيزهاي بر مرور مكرر اين اثر پيدا نكنيم كه با اظهار اين داوري ناميمون كه بر آن تصور سست ابتنا يافته، مانع بهرهمندي ديگران از اين سرمايه عرفاني _ اخلاقي خواهيم شد.
پس مباد كه ظواهر و صورتها و قالبهاي قصص و تمثيلات مايه تصور و پايه تصديق قرار بگيرد.
به اين مثال توجه كنيد:
در دفتر اول مولانا به داستان رفتن گرگ و روباه در خدمت شير به شكار اشاره ميكند،
شير و گرگ و روبهي بهر شكار
رفته بودند از طلب در كوهسار
تا به پشت همدگر بر صيدها
سخت بر بندند بندو قيدها
خلاصه داستان از اين قرار است كه وقتي ايشان بر شكار فائق آمدند، شير كه ميخواست اطرافيان خود را آزمايش كند رو به گرگ كرد كه شكار را تقسيم كن
نايب من باش در قسمتگري
تا پديد آيد كه تو چه گوهري
گرگ هم گاو را به شير، بْز را براي خود و خرگوش را به روباه داد، شير كه گرگ را(به علت خودبيني و عدم رعايت منزلت شير) در اين امتحان رفوزه يافت سزاي سختي به او داد، آنگاه از روباه خواست تا قسمت كند، روباه كه از سرنوشت گرگ بيچاره پند گرفته بود هر سه شكار را به شير اختصاص داد، شير در پاسخ گفت:
اي روبه تو عدل افروختي
اين چنين قسمت ز كه آموختي
از كجا آموختي ايناي بزرگ
گفتاي شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتي گرو
هر سه را برگير و بستان و برو
روبها چون جملگي ما را شدي
چونت آزاريم چون تو ما شدي
آنگاه مولوي نتيجه ميگيرد:
عاقل آن باشد كه گيرد عبرت از
مرگ ياران در بلاي محترز
چنانچه ميبينيم در اين داستان روباه سمبل عاقلي و عبرت آموزي است، در داستان ديگري كه در دفتر پنجم ذكر ميكند(داستان شير و روباه و الاغ) روباه موجودي فريب كار و حيله گر است كه با گول زدن الاغ او را به نزد شير ميبرد تا شكارش كند.
ميبينيم كه اگر بر مبناي اين ظواهر فتوا بدهيم چه بسا دچار تناقض ميشويم، نميتوان بر گردن مولانا گذاشت كه از روباه خوشش ميآمده و او را مظهر عقل ميدانسته(به دليل داستان اول) و نميتوان گفت روباه را مظهر فريبكاري و ريا ميداند و از آن بدش ميآمده(به دليل داستان دوم) به هيچ يك از دو طرف نبايد حكم داد، چرا كه اساساً تنها چيزي كه مولانا مد نظر نداشته شخصيتهاي داستانهاست، و تكرار ميكنيم كه فقط نتيجهاي كه در حيطه مباحث اخلاقي[16] لازم به تذكر است كه اخلاقيات اعم از اخلاق فردي و اجتماعي است ـ عرفاني گرفته است را ميتوان به او نسبت داد و در صحت و سقمش چون و چرا كرد.[17] در يكي از داستانهايي كه بيارتباط با اين مبحث نيست، مولانا به "جد و هزل" كلمات خود اشاره ميكند:
هزل تعليم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدي هزل است پيش هازلان
هزلها جد است پيش عاقلان(دفتر چهارم، ب 3558 – 3559)
انديشه تبعيضناك مرد و زن در مثنوي هم اينچنين است، اگر محتاط نباشيم آن ايدههاي ناب و افكار بلند را در پاي توهّمي بيبنياد قرباني خواهيم كرد و ضعفي متخيّل چنان در ذهن ما ستبر ميشود كه قوّت روح بلند صاحب كتاب هم بر آن چيرگي نخواهد يافت.
مثلاً داستاني كه مرد را سمبل عقل و زن را سمبل نفس ميداند، كه در ضمن داستان گفت و گوي زن و شوهري ايراد شده است
و يا داستان مفتون شدن قاضي بر زن جوحي(مكر زن)
و يا مردي كه مادر بدكارهاش را كشت
و يا حسادت زنانه در ضمن داستان در بيان كسي كه سخني گويد كه حال او مناسب آن سخن و آن دعوي نباشد.
يا بيتوجهي زنان بيوه فرزند دار نسبت به شوهر دوم و طبقه بندي ايشان در درجه سوم از زنان در ضمن دوم بار در سخن كشيدن سايل آن بزرگ را تا حال او معلومتر گردد.[18] راند سوي او و گفتش بكر خاص
كل ترا باشد ز غم يابي خلاص
و انكه نيمي آن تو بيوه بود
و انكه هيچست آن عيال با ولد
چون ز شوي اولش كودك بود
مهر و كل خاطرش آن سو رود
و يا داستان زن بد خلق و بد گفتار شيخ خرقاني
و مواردي ديگر از اين قبيل ممكن است براي بانوان و يا آنها كه گرايشهاي فمينيستي دارند گزنده باشد، امّا به دلايل ياد شده نبايد نگران بود، زيرا مولانا در اين نوع داستانها باصطلاح در مقام بيان تفاوت مرد و زن و برتري جنس مرد نسبت به زن نبوده است.
5. به علاوه در بسياري از موارد گفتارهاي لطيفي(كه خود دلايلي سترگ بر خوش بيني مولانا نسبت به زن است) وجود دارد.
مثلاً نمونههاي بسياري حاكي از توقير و تحكيم شأن مادر در مثنوي ميتوان يافت كه بعضي از آن را ياد ميكنيم.
حق مادر بعد از آن شد كآن كريم
كرد او را از جنين تو غريم
صورتي كردت درون جسم او
داد در حملش ورا آرام و خو
همچو جزو متصل ديد او تو را
متصل را كرد تدبيرش جدا
حق هزران صنعت و فن ساختست
تا كه مادر بر تو مهر انداختست
بيني طفلي بمالد مادري
تا شود بيدار وا جويد خوري
كاو گرسنه خفته باشد بيخبر
و آن دو پستان ميخلد از بهر در
دايه و مادر بهانه جو بود
تا كه كي آن طفل او گريان شود
طفل را چون پا نباشد مادرش
آيد و ريزد وظيفه بر سرش
از مجموع سخناني كه در مثنوي پيرامون مقام مادري باز گفته شده، در مييابيم كه مولانا مادر را مظهر فيض، سمبل عطف و رحمت، و صاحب حقي عظيم ميداند.
و يا ذكر حديثي از پيامبر كه تأكيد ميكند انسانهاي عاقل و خوش رو با زنانشان به نرمي و معدلت رفتار ميكنند و انسانهايي كه خوي حيواني دارند بر زنان به گونهاي خشونتآميز "چيره" ميشوند.
گفت پيغمبر كه زن بر عاقلان
غالب آيد سخت و بر صاحبدلان
باز بر زن جاهلان چيره شوند
زآنكه ايشان تند و بس خيره روند
كم بودشان رقت و لطف و وداد
زآنكه حيواني است غالب بر نهاد
و يا داستان آمدن آن زن كافر با طفل شيرخواره به نزديك مصطفي عليه السلام و ناطق شدن عيسي وار به معجزات رسول صلي الله عليه و آله كه مادري همراه با كودك خود خدمت پيامبر ميروند، قابليت فيض يافته مسلمان ميشوند.
از اين داستان(مشروط به احراز مقام داوري و بيان گوينده) ميتوان فهميد كه معيار مولانا براي سلوك تكاملي چيز ديگري است غير از مردي و زني.
و يا تمجيد از زنان نيك سرشت و صاحب كمال مانند مريم(س)، و مادر يحيي و مادر موسي(ع).
و يا ذكر همرازي پيامبر با صديقه[19] حضرت زهراء(سلام اللَّه عليها) با توجه به منزلت والاي پيامبر نزد مولانا.
6. انسانشناسي مولانا با صراحت تمام ميگويد:
روح انساني در كليشه مرد و زن محدود نميشود، زني و مردي از عوارض روحند و كمالات به تمامي با جان آدميان نسبت دارند.
ليك از تأنيث جان را باك نيست
روح را با مرد و زن اشراك نيست
از مؤنث وز مذكّر برتر است
اين نه آن جان است كز خشك وتر است
اين نه آن جان است كافزايد زِ نان
يا گهي باشد چنين گاهي چنان[20] مثنوي، دفتر اول، ب 1975
و يا
گر تو مردي را بخواني فاطمه
گر چه يك جنسند مرد و زن همه
قصد خون تو كند تا ممكن است
گر چه خوش خو و حليم و ساكن است
7. در پايان خواننده محترم را به اين باور توجه ميدهم؛ چنانچه افكار و انديشههاي ما تناسب تنگاتنگي با زمانه ما دارد و در ظرف اجتماعي كه در آن زيست ميكنيم شكل ميگيرد، بزرگان هم از اين قاعده مستثني نبودهاند، ايشان نيز فرزندان زمانه خود بودند، اگر چه از سطح اجتماع خود بالاتر آمده بودند و پاكتر ميديدند، اما با "همه قامت" از دل عصر خويش برون نيامده رنگ و بوي روزگار خود را داشتند، آراء ما با تلقيها و رسوم و اطوار زمانه ما بيربط نيست و شؤون گوناگون اجتماع هم دورهمان بر نظرات ما اثر ميگذارد